رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

رادین همه‌ی زندگی ما

بهترین هدیه تولد

دو روز پیش تولد من بود . وقتی بابایی از سر کار برگشت همه‌اش اصرار داشت که اگه برای افطار خریدی داریم ، انجامش بده. و من هم چون چیزی لازم نداشتیم گفتم نه چیزی نمیخوایم. اما خودش بهمونه اش رو جور کرد و گفت که دلش حلیم میخواد. بعد هم دوتایی با بابایی رفتین که مثلاً حلیم بخرین.من هم مشغول آماده کردن افطار شدم. وقتی که برگشتین اول بابایی حلیم به دست وارد شد و بعدش یهو من دیدم یه دسته گل ناز که شما باشی با یه دسته گل خوشگل وارد خونه شد و دوید به طرفم و گل رو بهم داد، بوسم کرد و بعدش بهم گفت: "مامان خوشگلم تولدت مبارک!" وای خدای من توی اون لحظه میخواستم از شدت خوشحالی و هیجان بال دربیارم. خیلی بهم مزه داد که تو با اون زبون ش...
20 مرداد 1391

چند نمونه از جملات شما با ترجمه

پسر ماهم امروز میخوام چند نمونه از حرفهات رو با معنی واقعیشون برات اینجا بذارم، تا بدونی که چقدر شیطون بلایی: ـ مامانی تو برو غذا درست کن تا من ظرفارو بشورم. ( ترجمه: مامان لطفاً منو بذار بالای ظرفشویی شیر آبم باز کن تامن حسابی آب‌بازی کنم کاری هم باهام نداشته باش.) ـ مامانی تو برو کتاب بخون تا من امیلامو (منظورت همون ایمیله) چک کنم. (ترجمه: مامان لطفاً مزاحم نشو تا من یه کم کنجکاویم رو روی کامپیوتر تخلیه کنم.)      ـ مامانی تو برو tv تماشاکن تا من یه زنگ به بابایی بزنم. ( ترجمه: مامان لطفاً برو دنبال نخود سیاه تا من یه حالی به این گوشی تلفن بدم.) . . . اصولاً خواسته‌هات رو هم به صورت پیشن...
20 مرداد 1391

پیک‌نیک

گل‌پسر من سلام روز جمعه‌ی گذشته ما با عموحامد و خاله‌شراره و یاس‌زهرا کوچولو برای افطار رفتیم پارک. هوای پارک فوق العاده عالی بود و توی این گرمای تابستون، حسابی خنک بود . کلی به همه و از جمله شما خوش گذشت. آخه یه عالمه سرسره بازی کردی و کیفشو بردی. یاس کوچولو هم خیلی هیجان زده شده بود و معلوم بود که به اونم داره خوش میگذره. وقتی که شما رو در حال بازی میدید هیجان‌زده میشد و میخواست خودشو از توی بغل مامانش پرت کنه بیرون تا بیاد و باهات بازی کنه.اما آخه اون هنوز خیلی کوچولوهه و فعلاً نمی‌تونه از این بازیا بکنه. الهی قربونت برم تو دیگه بزرگ شدی و واسه خودت یه پا مردی . موقع سرسره و الا کلنگ بازی هم...
18 مرداد 1391

یک قدم دیگه به سوی استقلال

جیگر مامانی سلام چند روزیه که داریم با هم تمرین میکنیم که دیگه پوشکت نکنیم . الهی قربونت برم که اینقدر باهوش و فهمیده هستی که تا حالا حتی یه بار هم خرابکاری نکردی. از همون اولین روزی که پوشکت رو باز کردم و بهت گفتم هر وقت که جیش داشتی به من بگو تا با هم بریم دستشویی، دقیقاً هر وقت که لازمه خودت میری به سمت دستشویی و منو یا بابایی رو صدا می‌کنی تا بیاییم. و توی این فاصله هم تا من برسم خودت شروع می کنی به در آوردن لباست. یه بار که داشتی لباست رو در میاوردی و توی همین حین هم یه کم لباست خیس شد اونقدر ناراحت شدی که به گریه افتادی و تند تند می‌گفتی:" مامان متاسفم! مامان متاسفم!" هر چی هم من و بابایی می&zwnj...
5 مرداد 1391
1